عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم
/
من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم
//
ننویسید که او نوکر بدبختی بود
/
بنویسید که او منتظر مهدی بود
بسم رب الحسین از بنده ذلیل به پروردگار عزیز.... آیا صدایم را میشنوی؟! امواج سیاه گناه چنان رادارهای قلبم را به تلاطم انداخته که توانایی اتصال با تو را ندارم... با تو معبود و تنها مأوایم.... با تو مهربان ترین.... از بنده جفاکار ب پروردگار بخشنده .... آیا صدایم را میشنوی؟! نفسم چنان به زمینم کوبیده که نایِ نفس کشیدنم را بریده.... اینجا دور از آغوشِ تو سرد است .... میترسم... اسفل السافلین که میگویند همین جاست... درست همین جایی که من با صورت بر زمین افتاده ام.... گویند صورت بر زمین افتاده ای را صورت بر زمین افتاده ای مرهم است.... گویند عاشق حســـــــین بود.... محب،مطیع،عاشق.... حســــــــــــین،خوب میدانم که نه محبِ تو هستم و نه مطیع و نه عاشق.... اما حســـــــــــین خوب تر میدانم که بی تو هیچم.... از بنده گنهکار به پروردگار مهربان .... آیا صدایم را میشنوی؟! حالِ من، حالِ بنده هایِ به خود واگذار شده است.... مرا به هرمِ نفس هایِ عشّاق حسین میبخشی؟! توانِ برخاستن از لجنزارِ گناه را ندارم اما توانِ بردنِ نامِ حســـــــین را هنوز دارم حســـــــــــین، من از حسیــــــــــــــن دم میزنم آتیش به عالم میزنم از بنده فقیر به پروردگار بی نیاز .... آیا صدایم را میشنوی؟! خدا میدونه به غیرِ حســـــــــــــین خریداری ندارم حســــــــین میدونه به غیرِ خونه اش دیگه جایی ندارم بسم رب الحسین با صدایِ خواهرانِ بسیج آماده شدیم تا پادگانِ شهید باکری را به مقصدِ قتلگاهِ نازدانه هایِ پسرِ فاطمه ترک کنیم مقصد شلمچه بود، به شلمچه که برسیم انگار که به خدا رسیده ایم... بویِ مرگ و سیرِ ملکوت از همین فاصله ی دور قابلِ لمس است. کافی ست چند لحظه چشمانت را ببندی و به آسمان و زمین با دیده ی درون بنگری... آن گاه است که عروج به اعلی علیّین و پرواز در عرش مانندِ خون در وجودت جاری و ساری میشود. نبضت را به عطرِ سیبِ آکنده در هوا بسپار تا رقصِ خمپاره صورتت را نسیم گونه نوازش کند شورِ وصف ناپذیری آمیخته با اضطرابی ناشناخته وجودم را مالامالِ هیجان کرده بود واردِ اتوبوس که شدیم قلبم به سرعت پتک بر سرش میکوبید نه آرام داشت و نه قرار چشمم به عکسِ شهید باکری افتاد،عرض سلامی کردم... اگر بگویم اختیاری از خود نداشتم نه دروغ گفته ام و نه اغراق کرده ام ..... ..... آرامشِ عجیبی بر قلب و روحم پاشیده شد... نمیدانم چه بر سرم آمد! و نمیدانم چه بر سرِ دلم! گرهی بود بر چشمانم و قلبم و نامت... سلام من الله علیک یا أمیری الحسین - علیه السلام- بسم رب الحسین شده است حرف برایِ گفتن زیاد داشته باشی اما قلم که به دست میگیری سکوت... بغضی از جنسِ اروند در گلو دارم که سنگینی اش به سینه ام هجوم می آورد... خیالِ اشک هایم تو را کم دارد... غروب باشد و من باشم و تو باشی و تو باشی و باز هم تو باشی درست در همسایگی ات بنشینم و خیره خیره نگاهت کنم دستانم را به لطافتِ معصومانه ات بسپارم و تو نجواکنان برایم قصّه بگویی برایم بگویی چه دیده ای که این چنان بیقراری! چه بر تو گذشته که اینقدر وحشی و سرکش..!! شب هایِ جمعه در اعماقِ قلبت بر سرِ چند مزار فاتحه میخوانی؟! یادگاری ات را گسستی تا بیشتر دلتنگت شوم حالا به قدری دلتنگم که نفس کشیدن هم برایم سخت شده چه رسد به زندگی.... خود را به فریب هایِ واقعیت نما سرگرم میکنم تا دل از یادت تهی کنم اما به والله حقیقت تویی حقیقت فرزندانت بودند که با قمقمه هایِ خالی و لب هایِ خشکیده به حســـــــــین اقتدا کردند و به آغوشِ تو پناه آوردند... چه مهربان مادری هستی... سیرابشان کردی و آرامگاهشان شدی... غروب ها که میشود بویی از گمشده ی عالم به جهتِ تبرّک برایشان به ارمغان می آوری همیشه قصّه هایی برای گفتن داری و راز هایی برای نگفتن... حقّا که راز داری را از مادرت فرات به ودیعه گرفته ای... اروند بگذار مهمانِ غربتِ غریبانه ات شوم.. خدایا ، هر چه میگیری بگیر، دلتنگیِ اروند را از من نگیر... اروند که میروم نه روضه خوان میخواهم ،نه سخنران، نه راوی کوتاه ترین صدایش برایِ من بلندترین روضه هاست... بسم الله الرحمن الرحیم و لا حول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتّی لاتکون فتنة.یا فاطمة الزهراء
By Ashoora.ir & Night Skin