عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم
/
من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم
//
ننویسید که او نوکر بدبختی بود
/
بنویسید که او منتظر مهدی بود
اینجا قطعه ای از بهشت است بوی خوش رسیدن به سرنوشت است اینجا میعادگاه عاشقان است پیوندگاه دل مومنان است اینجا جمکران است اینجا قطعه ای از بهشت ایران است هیس،ساکت!نگودلم گرفته است اینجا آقا به انتظارت نشسته است دل شکسته ای،دل مرده ای،غمدیده ای مگر اینجا آقا را ندیده ای؟! گویند هر پنجشنبه آقا جمکران است نماز می گذارد و منتظر دل عاشقان است من که فرسنگ ها فاصله دارم،دلی شکسته دارم درکدام قطعه از بهشت این زمین جای دارم؟!
***************************************************** ب ن:دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟ ب ن2:دل که میگیره،فقط دوس داره یه جایی باشه که بغض هاشو خالی کنه...کاش بودی و... لباسهاشو پوشید، بند کفششو محکم کرد.گفتم کجا میری؟ گفت:دارم میرم جبهه. یه یا حسین گفت و رفت. تا به خودم اومدم رفته بود.آخه الان که دیگه جبهه ای نیست. چی داشت می گفت! غروب که اومد خونه،بهش گفتم تو مثلا جبهه بودی؟ گفت مثلا نه،حتما... هیچ وقت از کاراش سر در نیاوردم.گفتم یعنی چی؟ جبهه مال اون زمانا بود.الان که دیگه این حرفا نیست. چند لحظه ای سکوت بینمون رد و بدل شد. سرشو بالا گرفت و با چشمایی اشک آلود گفت:"به خدا جبهه بودم". این بار دیگه لحنش جدی بود نمیشد خندید. گفت: تفنگم هم همرام بود. میخای نشونت بدم؟ با ترس گفتم آره. رفت کیفشو آورد.چندتا قلم در آورد.گفت: ببین چقدر تفنگ دارم.با صدای لرزان گفت: اون زمان یه جاده به اسم عشق و دلدادگی بود. جاده از زمین تا آسمون کشیده شده بود.عبور از جاده یه معرفی نامه میخواست که مهر تاییدشو امام حسین زده باشه و یه دل پاک و بزرگ میخواست.خیلیا کوله بارشونو بستن و رفتن... خوشا به حالشون...الانم اون جاده ست با همون مجوز... اما الان روی جاده خاک گرفته؛انگار همه یادشون رفته جاده ای بوده...باید خاک ها رو کنار بزنیم و از جاده عبور کنیم. یه دفعه زد زیر گریه و با صدای بلند گفت: "ای خدا کی هست که واسه رفتن تو این جاده همسفرم باشه؟؟؟؟" اشکهایم دیگر توان راه رفتن ندارند.صف به صف و خسته گوشه ای از گلویم نشسته اند.حجم گلویم بد سنگین شده است.می خواهم فریاد بزنم اما اشکهایی به نام بغض ترافیک سنگین در گلویم ایجاد کرده است، آنقدر که فریادها پشت قطار اشک ها صف کشیده اند؛ناگزیر میانبر می زنم و فریادهایم را سوار بر قلم می کنم و روی این کاغذ پیاده می کنم... اینجا دنیاست.سرزمین گمشدگان است.در شمارش فرشتگان یکی کم است. گویا این یکی موجودی به نام آدم است.پس چرا جایش میان فرشتگان خالی است. نکند دیگر فرشته نیست.شاید کوچ کرده و...نه....این حرفها قصه نیست. فرشته ای به نام آدم گمشده است.سراغش را در زمین می گیرم.تا دوردستها چشم می اندازم.موجودی به نام آدم با دو بال نمی یابم.خوب که دقت میکنم، می بینم همه آدمهای این دنیا روزی فرشته بودند،مدتی سفرکرده زمین بودند... اینجا گمشدند؛از بالهایشان جداشدند؛نگاه کن بعضی ها هنوز ردپای بالها بر دوششان دیده می شود؛چرا بالهای بعضی ها شکسته است؟!اصلا چرا هیچ بال زیبایی روی دوشها نشسته است؟!آه یادم نبود اینجا زمین است سرزمین گمشدگان است.می گویند اینجا گناه آدم را گمشده می کند،بال را از او جدا شده می کند.خدا را از او ناراحت و غمزده می کند. واااااااای خدای من پس بالهای من کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
By Ashoora.ir & Night Skin