عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم
/
من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم
//
ننویسید که او نوکر بدبختی بود
/
بنویسید که او منتظر مهدی بود
شهدا هنوز منتظرند ما عجیب عوض شده ایم اما شهدا تحویل میگیرند ما به بن بست شهرت رسیدیم شهدا - اما - هنوز گمنامند گمنامی راز عجیبی است گمنامی یعنی مثل حاج احمد هفده سال نامعلوم باشی گمنامی یعنی مثل باکری جنازه ات هم برنگردد گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :" یاران دیکتاتور"! یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه زیر شنی تانکها له شود و آخشان هم ضبط نشود گمنامی یعنی بدن های نازنینی که روی کوه های کردستان یخ زد گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند گمنامی یعنی اشک های ممتد امام در قبول قطعنامه گریه های تلخ بچه ها روز پذیرش آتش بس یعنی اندوه کربلای چهار تلخی از دست دادن فاو گریه های بچه ها این طرف ام الرصاص تکه پاره شدنشان روی آب های اروند صغیر پ.ن: منبع : نام من گم شده پ.ن : به یاد اروندکنار.... پ . ن : پیشکش ظهور صلوات بعد از تو یار زخمی من! پاساژها تولید مثل کرده اند تریکوها بوی دنیا میدهند چک و تراول حرف اول را میزنند خیلی ها منتظرند دلار چند تومان بالا برود بعضی نگرانند چک هایشان پاس نشود کسی ناراحت نیست دلش برگشت بخورد کسی بهانه ای برای گریه ندارد من همیشه دنبال بهانه ام مردم سیم نامرئی موبایل را به قلب هایشان وصل کرده اند و برای اینکه نشان دهند یک میلیون نقد دم دست دارند موبایل به دست راه میروند من در میان این همه قلب مصنوعی دنبال یک دل «همراه» میگردم پیامبر همیشه به زمین نگاه میکرد پیامبر میدانست زمین روزی شلمچه به دنیا می آورد پیامبر چقدر نگران بود که مردم قدر زمین را ندانند بسم رب الحسین اینجا هوا ابریست آنجا را نمیدانم اینجا دلی تنگ است آنجا را نمیدانم دلم بدجور هوای محرم کرده.یاد خلوت یار تو بیت الاحزان.... یاد همه بچه های قدیمی که رفتند بخیر یاد اردوی جنوب سال 89 افتادم.دو دلی بین رفتن یا نرفتن،شک و شبهه و عاری از هر گونه احساس غرق در دنیای مادیات و مادیات دنیای خودم،زندانی در قفس تن آخرش دل رو زدیم به دریا و با 4 تا از بچه ها راهی جنوب شدیم شب اول کرخه یا به قول حاج آقای کاروان هفت شهر عشق و شهر اول کرخه بود،عجب شب قشنگی بود تازه از راه رسیده بودیم و ما 5تا مثه اراذل و اوباش دور هم حلقه زده بودیم و از خراب کاری هامون میگفتیم دریغ از اینکه اینجا باید زبانت گوش و چشم شه که نه با گوش و چشم سر که با گوش و چشم درون فقط باید حس کنی لمس کنی این همه احساس قشنگ رو شب رفتیم تو چادر ، مراسم با صفایی بود.حاج آقا گفت همه چشماتونو ببندید و دستتون رو تو دست یه شهید بذارید و از اول تا آخر سفر اون شهید همراهتونه و من چشمامو بستم و بستم ... و بستم ...
باز دیـشب دل هــوای یــار کرد آرزوی حـجله سومـار کـرد خواب دیدم سجده را بر مهر دشت فتح فاو و ساقی والفجر هشت باز محـورهای بـوکان زنـده شد برف و سرمای مریـوان زنده شد از دوکـوهـه تا بـلندای سـهیل برنمی خیـزد منـاجات کمیـل یاد کـرخه رفت و بر ما رنـج مانـد قـلب مـن در کـربلای پنج ماند
By Ashoora.ir & Night Skin