عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون

ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم / من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم // ننویسید که او نوکر بدبختی بود / بنویسید که او منتظر مهدی بود

به اجبار منو اینجا آوردن.خنده داره،من باید بیام تو این جبهه با دشمن بجنگم

و تیکه تیکه شم،اونوقت مردم برن راحت کیف کنند و...

تازه پام به جبهه رسیده بود.صدای بچه های جبهه رو می شنیدم،گویا یه

قرعه کشی داشتن واسه وام و....کسایی که اسمشون دراومده بود کلی

خوشحال و اونایی که جز قرعه کشی نبودن با صدای بلند گریه میکردند.

حرصم در اومده بود حساااابی.آخه جبهه جای این کاراست.اینجا هم گویا

واسه خودشون صندوق و بند و بساطی را انداخته بودند. یه پسر بچه 14-15

ساله ای به نام علی رو دیدم.گویا اسمش واسه وام در اومده بود کلی

خوشحال و... تو دلم سر خدا داد زدم و گفتم:آخه انصافت کجا رفته.من با

دو تا بچه باید بیام جبهه،اونوقت این بچه فسقلی 14-15 ساله باید اسمش

واسه وام دربیاد ؟!و شنیده بودم کسایی که اسمشون واسه قرعه کشی

در اومده فردا میرن.خوش به حالشون.کاش منم میرفتم.بچه های جبهه باهام

شوخی میکردن و سر به سرم میذاشتن. تازه هرچی هم گفتم اسممو واسه

وام ننوشتن. شب شده بود با کلی دلگرفتگی از خدا خوابیدم. صبح که بیدار

شدم اطرافم خلوت بود. سریع از سنگر بیرون اومدم.واای...حاجی چه خبر شده؟

حاجی گفت:دیشب اسم کسایی که واسه معامله با خدا در اومده بود،شبانه رفتن

عملیات.خدارو شکر عملیات موفقیت آمیز بود.چند تا مجروح و یک شهید داشتیم.

هاج و واج نگاه میکردم.گفتم: شهید؟ حاجی گفت :آره علی کوچولوی ما شهید شد

و رفت. تازه قضیه وام رو فهمیده بودم...ای وای بر من...آخرشم حاجی گفت:راستی

خبر دادن نیرو به اندازه کافی هست،اگه خاستی میتونی برگردی عقب.

دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم جز شرمندگی......



نوشته شده در سه شنبه 92 فروردین 20ساعت ساعت 12:5 صبح توسط رفیق خدا| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin