نبض رؤيا تند ميزند
آن سان که چادرم را روي صورتم مي کشم
قاب شکسته ي دل تنگي ست،
که در تنگ بلور چشمانم برايت آوردم ...... تحفه اي است ناقابل
با تار و پود احساس بافته ام کلاف سر در گم حاجتم را
پرواز کبوترهايت را مي بويم
ميرسم به استشمام آستان رأفتت يا رئوف....