إليک أشکوا ... إليک أشکوا...
خداوند .... آسان نياوردم به چنگ
برايم خواب و خيال در سر دارند اين جماعت
ميخواهند بگبرند از من
آخر تو بگو، من چه دارم جز حسين؟!
نبض رؤيا تند ميزند
آن سان که چادرم را روي صورتم مي کشم
قاب شکسته ي دل تنگي ست،
که در تنگ بلور چشمانم برايت آوردم ...... تحفه اي است ناقابل
با تار و پود احساس بافته ام کلاف سر در گم حاجتم را
پرواز کبوترهايت را مي بويم
ميرسم به استشمام آستان رأفتت يا رئوف....
حاضرم بسوزم ميان گناهانم... به شرط اينکه فقط يک بار آنگونه که آهو را نوازش کردي، دستي بر سر من هم بکشي...
خداقوت...