بسم رب المهدي (عج)
اين جشنها براي من «آقا» نميشود
شب با چراغ عاريه، فردا نميشود
خورشيدي و نگاه مرا ميکني سفيد
ميخواستم ببينمت؛ امّا نميشود
شمشيرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتي که کور شد گرهي، وا نميشود
يوسف! به شهر بيهنران وجه خويش را
عرضه مکن؛ که هيچ تقاضا نميشود
اينجا، همه مناند؛ منِ بيخيالِ تو
اينجا کسي براي شما، ما نميشود
آقا! جسارت است؛ ولي زودتر بيا
اين کارها به صبر و مدارا نميشود
تا چند فرسخي خودم، ايستادهام
تا مرز يأس، تا به عدم، تا «نميشود»
ميپرسم از خودم: غزلي گفتهاي؛ ولي
با اين همه رديف، چرا با «نميشود»؟
عزيز دل زهــــــــــرا.. کجايي؟
کــــــــــي ميشود چهره نمايــــــــــــي؟