سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون

ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم / من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم // ننویسید که او نوکر بدبختی بود / بنویسید که او منتظر مهدی بود

 

یه شب دلم گرفته بود.بغض سنگینی راه گلومو بسته بود.

دلم می خواست ازخونه میزدم بیرون.دلم یه امامزاده میخواست.

حتی دلم به یه مسجد ساده هم قانع بود.ولی اون موقع شب...

وسط باغچه کوچیک حیاط نشستم.بلندبلندگریه کردمو خدارو صدا

زدم..گفتم ای خداجون اگه صدامو میشنوی جواب بده،یه برگ از

درخت افتاد.گفتم خدایا پس چرا ساکتی؟نسیمی شروع به وزیدن

کرد. ناله کردمو گفتم خداجون چرا صدام بهت نمیرسه.رعدوبرقی زد.

این دفعه فریاد زدم؛ای خدا آخه تو کجایی؟بارون شروع به باریدن

کرد.اینبار دلم گرفت از خدایی که صدام رو نمی شنید.

اون شب با تموم دل گرفتگیم گذشت.

روز بعد دوباره رفتم وسط حیاط ایستادم.دیدم اصلا حیاطمون

درخت نداره؛اصلا دیشب هیچ کجای شهر بارون نیومده...

ای خدا یعنی....بغض داشت خفه ام می کرد.سریع رفتم تو اتاقم.

جانمازم رو باز کردم.یدفعه یادم افتاد اصلا خونه ما که حیاط نداره.

اشک تموم جانمازم رو خیس کرد...

 

 



نوشته شده در جمعه 91 بهمن 6ساعت ساعت 11:11 صبح توسط رفیق خدا| نظر

 


اینجا قطعه ای از بهشت است

بوی خوش رسیدن به سرنوشت است

اینجا میعادگاه عاشقان است

پیوندگاه دل مومنان است

اینجا جمکران است

اینجا قطعه ای از بهشت ایران است

هیس،ساکت!نگودلم گرفته است

اینجا آقا به انتظارت نشسته است

دل شکسته ای،دل مرده ای،غمدیده ای

مگر اینجا آقا را ندیده ای؟!

گویند هر پنجشنبه آقا جمکران است

نماز می گذارد و منتظر دل عاشقان است

من که فرسنگ ها فاصله دارم،دلی شکسته دارم

درکدام قطعه از بهشت این زمین جای دارم؟!


                                *****************************************************

                                         ب ن:دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟

                                  ب ن2:دل که میگیره،فقط دوس داره یه جایی باشه

                                   که بغض هاشو خالی کنه...کاش بودی و...



نوشته شده در چهارشنبه 91 دی 27ساعت ساعت 7:27 عصر توسط رفیق خدا| نظر

لباسهاشو پوشید، بند کفششو محکم کرد.گفتم کجا میری؟

گفت:دارم میرم جبهه. یه یا حسین گفت و رفت. تا به خودم

اومدم رفته بود.آخه الان که دیگه جبهه ای نیست. چی داشت

می گفت! غروب که اومد خونه،بهش گفتم تو مثلا جبهه بودی؟

گفت مثلا نه،حتما... هیچ وقت از کاراش سر در نیاوردم.گفتم

یعنی چی؟ جبهه مال اون زمانا بود.الان که دیگه این حرفا نیست.

چند لحظه ای سکوت بینمون رد و بدل شد. سرشو بالا گرفت و

با چشمایی اشک آلود گفت:"به خدا جبهه بودم". این بار دیگه

لحنش جدی بود نمیشد خندید. گفت: تفنگم هم همرام بود.

میخای نشونت بدم؟ با ترس گفتم آره. رفت کیفشو آورد.چندتا

قلم در آورد.گفت: ببین چقدر تفنگ دارم.با صدای لرزان گفت:

اون زمان یه جاده به اسم عشق و دلدادگی بود. جاده از زمین

تا آسمون کشیده شده بود.عبور از جاده یه معرفی نامه

میخواست که مهر تاییدشو امام حسین زده باشه و یه دل پاک

و بزرگ میخواست.خیلیا کوله بارشونو بستن و رفتن...

خوشا به حالشون...الانم اون جاده ست با همون مجوز...

اما الان روی جاده خاک گرفته؛انگار همه یادشون رفته

جاده ای بوده...باید خاک ها رو کنار بزنیم و از جاده عبور کنیم.

یه دفعه زد زیر گریه و با صدای بلند گفت:

"ای خدا کی هست که واسه رفتن تو این جاده همسفرم باشه؟؟؟؟"



نوشته شده در دوشنبه 91 دی 25ساعت ساعت 8:35 صبح توسط رفیق خدا| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin