سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون

ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم / من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم // ننویسید که او نوکر بدبختی بود / بنویسید که او منتظر مهدی بود

بسم رب الحسین

خسته ام..خسته از هیاهوی درس و نمره و پاسی و مشروطی

دل شکسته از قیل و قال دنیا و آدم ها

دل گرفته از تیرگی آسمان شهر

بوی خاکِ نم زده،توأم با نوایِ یا زهرا به مشام میرسد

چشمانم عطشِ « شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا میدهد» دارد

سیرابِ اشک کن چشمانم را... سیرابِ ضجه های یا مهدی ،زیرِ نم نمِ باران

و به راستی ببار ای باران...

سیاهیِ آسفالت آن چنان سیاهیِ قلبم را به صورتم میکوبد که وحشت سراپایم را میگیرد.

نکند نکندها مثل قطار از ریلِ اندیشه ام جیغ زنان در جست و گریزند;

نکند شلمچه دیگر نوازش نکند صورتکم را

و اگر شلمچه پاک نکند اشک هایم را،بغض میشود رویِ بغض، و درد میشود رویِ درد

و من میشوم سنگین،

آنقدر سنگین که زمینی میمانم

زمینی نفس میکشم

و در آخر هم زمینی میمیرم

نکند طلاییه دیگر نخواهد میعادگاه من و مجنون باشد؟!

تازه یاد گرفتم چطور عقده ی دل وا کنم،حرف ها دارم با مجنونم

میخواهم برایش قصه بگویم،قصه ی دلسوخته ای را که میخواهد مجنون شود

از دلسوخته ای بگویم که سوخت دلش و نه تنها دلش،که تا عمق وجودش سوخت در حسرت سلام من الله...

هــــــــمــــــه دارنــــــــد به پــــابــوســـی تــــــــو مـــی آیـــند
طــــــــــبق مـــــعمـــول من بـــــی ســـر و پـــــا جــــامــانـــدم

کربلا که نرفتم،دلم را به فکه خوش کرده بودم،به رمل هایی که هر چه محکم تر به چنگ می گرفتمشان،محکم تر خودم را در آغوش مهربانیش حس میکردم

نکند؟نکند گوشم کر شود به درد دل اروند؟! نکند دیگر نتوانم فریادهای دردناک اروند را بشنوم؟

نکند دوباره تکرار شود قصه ی گودال و قصه ی ملک و قصه ی خودکار و دفتر؟!!

نکند زبانم لال شود، فاطمیه، امن یجیب نخوانم برای شفای مادر حسین؟!!

اشــکــــ نوشت : خدا،پس من کی میخوام آدم شم؟

اشــکــــ نوشت : خدا،من میخوام زهیر بشم.پس چرا پام تو گِل گیر کرده؟



نوشته شده در پنج شنبه 91 دی 21ساعت ساعت 4:23 عصر توسط دلسوخته حسین| نظر

ترکش ها برایش یادگاران جنگ بودند.خودش می گفت:هر بار که

درد می کشم یاد دوران جنگ می افتم.این دردها درد عشق است.

وقتی درد می کشم

تجملات دنیا را فراموش می کنم.درد مرا به خدایم نزدیکتر می کند.

دکترها گفته بودند هرچه زودتر بایدیادگاریهایش را به دست فراموشی

بسپارد.ولی حاج آقا هیچ گاه حاضر به عمل نبود.هرچه التماس

می کردیم فایده نداشت.

خیلی نگران حاج آقا بودم.چه می گویم، بیشتر نگران خودم بودم.

یک روز با گریه و زاری پیش حاج آقا رفتم تا برای عمل راضی اش کنم.

وقتی چشمان اشک آلوددخترش را دید،ذیگر چاره ای جز تسلیم

نداشت.ساعت پنج بود.بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.

اتاق عمل انتظارش را می کشید.چشمانم پراشک بود.به چشمانش

خیره شدم.انگار چشمانش بسیار پرنور شده بود.گفت:دخترم میخواهم

دقایقی با خدایم خلوت کنم.تنهایش گذشتم.بعد از دقایقی مرا صدا زد

و گفت،این برگه امانت در دست تو،بعد از عمل بخوان. با خنده گفتم

انشالله با هم می خوانیم.حاج آقا را به اتاق عمل بردند.چندین ساعت

در اتاق بود.گویا یادگاریها زیادی با او انس گرفته بودند.عمل به پایان

رسید ومن با شوق زیاد منتظر حاج آقا بودم.ناگاه دکتر بیرون آمد و گفت:

از اولش هم بوی شهادت می داد.تمام بدنم لرزید.دیگر چیزی حس

نکردم.وقتی به هوش آمدم برگه حاج آقاکنارم بود.باز کردم.نوشته بود:

"خدای مهربونم!چه زود مرا به شهادت دعوت کردی.نمی دانم آیا

لیاقتش را دارم یا نه!دوست داشتم بیشتر درد ترکش ها را تحمل

می کردم تا شاید باری از گناهانم کم می شد؛ولی چه کنم .چشمان

اشک آلود دخترم،دردش جانکاه تر از درد ترکش ها بود.دیگر تاب

نداشتم،مرا ببخش خدای مهربونم."

***********************

شهیدان زنده اند....الله اکبر....

ب ن:ما کجاییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نوشته شده در یکشنبه 91 دی 10ساعت ساعت 7:46 عصر توسط رفیق خدا| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin