سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی ح ، سین ، یاء و نون

ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم / من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم // ننویسید که او نوکر بدبختی بود / بنویسید که او منتظر مهدی بود

بسم رب الحسین

بعضی وقتا باید سکوت کرد و بعضی وقتا باید فریاد زد....

از کلی جلوتر دل تو دلم نبود که خاک رو با پاهام احساس کنم

کمی جلوتر....هیس....

قدمگاه خانومه،خانوم درد داره...

شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا میدهد

چه راحت میشه عطر آرامش را استشمام کرد

بوی خاک با بند بند وجودم پیوند زده بود

و ضجه ها و قسم های بی امان حکیمه....مهدی بیا،مهدی تورو خدا بیا.....

دیگر یارای برخاستن از جا نداشتم

صورت بر خاک گذاشتم و در پی گمشده ام زمین را لمس میکردم

نمیدانم خیسی خاک از اشک های من بود یا از بغض شکسته آسمان

بر دلم گریه کن خون ببار....

خون دل آسمون،زبون میگیره صاحب زمون...

دل زارم در تبه،گوشه ی چادر زینبه

امشب جون همه بر لبه،روضه خون مادر زینبه

آه،که امام رضا منو عجب جایی حواله داده بود

باورم نمیشد دستای مهربون رفیقمو بتونم بعد این همه سال حس کنم

اما...

اما گم-م-م-م-مشده ام

ناگهان چه زود دیــــــــــــــــــــــر میشود....

 



نوشته شده در یکشنبه 91 تیر 11ساعت ساعت 9:21 عصر توسط دلسوخته حسین| نظر

من که خسته شدم

از اصطلاحات دلزده ام

چشمانم سیاهی میرود

به جبهه برمیگردم

البته با اجازه ی دکتر سیامک خان!

مینویسد:

"من عنوان جبهه را برای هیچ حزبی نمیپسندم

چون یادآور جنگ و خون و جنون است."

عجیبا غریبا!

تو البته بی عرضه ای

که به هوای جبهه تن ندادی

روحت پشت خاکریز ترم ها و تزها کپ کرد

و آخر،موانع الکتریکی دنیا تو را گرفت

تا اینکه دکترا گرفتی

نه! دکترا تو را گرفت

اما به دکترایت قسم

- که بیش از خدا دنبالش دویده ای-

حاج همت جنون نداشت

روان شناس بود

حاج احمد البته جنون داشت

که نان و پنیرش را هم بعد از همه ی نیروهایش میخورد

آنها البته جنون داشتند

که نماندند کرسی ریاست بگیرند

این چیزها عقل معاش میخواست

و آنها قلب معاد بودند

آنها در حقیقت, حق ذوب بودند

تو گرفتار نمره و پایان نامه

آنها از شهید نشدن وحشت داشتند

تو از مشروط شدن

آنها میترسیدند خدا قبولشان نکند

تو دلهره داشتی واحدهایت را پاس نکنی

واقعا از دست بعضی خون دل خوردن کم است

باید خون بالا آورد



نوشته شده در یکشنبه 91 تیر 11ساعت ساعت 12:0 صبح توسط دلسوخته حسین| نظر

بسم رب الحسین

.

همیشه تکرار خاطرات زیبا آدمو سرحال میکنه

امروز عصر که با مامان رفتیم مسجد امام جعفر صادق

یاد روزایی که با صمیمی ترین دوستم - ساغر - داشتم افتادم

که چطوری زیر آب بچه های مسجدو پیش حاج آقا میزدیم

دعوا واسه اینکه کی تو صف اول بایسته

مسابقه سر اینکه کی زودتر بره مسجد و دیرتر بیاد

یاد لحن قشنگ ذکر رکوع و سجود آقا سید پیش نماز مسجد افتادم

سبحان ربی العطیم و بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحمده

صراط المستقیم های حاج آقا بابایی که همه پیرزنا شاکی میشدن

خاله خاتون که همیشه جای مخصوص واسه خودش داشت

خانم بابایی و اون چهره نورانیش و صدای دلنشینش

خادم بداخلاق مسجد که همیشه دعوامون میکرد

بچه های بسیج که هیچ وقت مارو حساب نمیکردن

چقدر بوی گلاب مسجد مستم میکرد

یاد همه این روزای قشنگ بخیر

 

پ . ن : بابا : سعی کنید تو شوخی هاتون ارزش های همو زیر سوال نبرید و شخصیت همدیگه رو خدشه دار نکنید.

پ . ن : احترام مادر در هر شرایطی واجبه.....خودت سودشو میبری

پ . ن : التماس دعا درسیو نیفتم



نوشته شده در پنج شنبه 91 تیر 8ساعت ساعت 9:12 عصر توسط دلسوخته حسین| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin